محل تبلیغات شما



میدونم خیلی وقته نبودم ، میدونم کامنتای قشنگتون بی جواب مونده اما کارام زیاده ، وقتایی ام که کار ندارم ، تنبلیم زیاده :))

کلی حرف واسه گفتن دارم . کلیِ کلیِ کلی ! که برای نترکیدن ، یه کمیشو نوشتم تو کانال تک نفره م :)) زندگی داره میگذره اما یه جاهایی پیش میاد که حس میکنی چقدر بی دفاعی در برابرش :)

امشب میام مینویسم . زیاد .


بالاخره این طلسم شکسته شد و قرار شد این خانوم قشنگ رخ بنمایاند :)) جدای از اینکه طبق معمول با همه ی بدو بدو هام دیر رسیدم ، ولی اونقدر بعد از دیدنش حس خوبی داشتم که انگاری یه رفیق صمیمی 10-12 سالمو دیدم ^___^ فقط خدا رو شکر کردم که قد بلند نیست که اعتماد بنفسم بخوابه کف زمین :)) یه گفتگوی دوستانه ی صمیمی در حالیکه لقمه های سیب زمینی رو جا میکردم تو دهنم با هم داشتیم ^_^ خیییلی هم عالی و من اونقدری ذوق زده بودم که حتی یادم رفت فلَشم رو بهش بدم :))

آخجون یه دوستِ خوبُ عالیِ جدید :) 

خوش اومدی خانووووم ^____^


فردا صبح قراره برگردم به روسیه ی کوچیکم :) تا ظهر برسم اونجا . یه غذایی بخورم و بعد با خرس قهوه ای برم بیرون تا عصر که بره کلاس و منم برم خوابگاه بعدم 5 برم کلاس :) دوباره برگردم به روال عادی زندگی ولی حیف که هفته ی بعد انگار باید دوباره برگردم :)) نه اینکه بدم بیاد ها نه ! فقط اینکه برنامه زندگیم به هم میریزه . ینی خود بخود شب دیر میخوابم و صبح دیر بیدار میشم و بعدازظهر هم میخوابم -_- درسم نمیخونم :)) خلاصه که آرههه بزن بریممممم ^__^


یه بار حرف از زودپز و پیستون در رفتنش بود که عمو تعریف میکرد :

خونه ی داییش رفته بودن بعد پیستون زودپزشون در میره و منفجر میشه ، گوشتا میچسبن به سقف و سیب زمینی ها از قسمت بازِ سقف میرن تو پشت بوم :))) 

تصور کردنش اونقدر واسه من و دادشم خنده دار بود که ازش کلی داستان ساختیم که آره ، سیب زمینیا از سقف رد شدن وارد اتمسفر زمین شدن از اونم رد شدن و رفتن تو فضا ، بعد از کنارِ یوری گاگارین رد شدن و یوری به زمین مخابره کرده که اجسام سیب زمینی مانند میبینم :)))) بعد بهشون "زدراسویته" گفته و خلاصه .

اینقدر این خاطره رو بال و پر دادیم بهش که من یاد اون نیمچه علاقم به یوری افتادم و هی رفتم سرچ کردم و سرچ کردم و یهو خودم رو دیدم توی نجوم و فیلمای یوری غرق شدم . ! 

و الانم منتظرم فیلم "گاگارین ، اولین در فضا" دانلود شه :) 


من یه کرم بدی که دارم ، اینه که از نوشتن سیر نمیشم ! تو وبلاگ مینویسم ، اینستا ، کانال تک نفره ، کانال دو نفره ، دفتر و دفترچه هام ، نوت گوشی ، ورد لپ تاپ ، گوشه کنار جزوه ها و کتابام ، تو ذهنم و هزار جای دیگه هم مینویسم اما سیر نمیشم از اینهمه نوشتن و مغزم بیشتر از قبل حتی لبریز از کلمه میشه . لبریز از حرف و حتی چیزایی که معنیشو فقط خودم میفهمم :) چرا تموم نمیشه این حرفام ؟ 


دیشب نمیدونم چی شد که یهو به خودم اومدم و دیدم تو ویکی پدیا دارم با دقت راجع به "استالین" میخونم ! حتی به واژه هایی برمیخوردم که معنیشونو نمیدونستم ولی همچنان با ذوق زیاد ادامه میدادم . از استالین ، رسیدم به دخترش ، سوِتلانا !
در حین خوندن زندگینامه ی سوتلانا که از قضا بهترین آدمِ زندگی استالین هم بوده ، یه سوال تو ذهنم مرور میشد : دختر استالین بودن چجوریه ؟
تصور کردم ، لباسای رنگارنگ ، انواع دفترها و دفترچه های خوشگل ، ماشین های گرون قیمت و پول فراوون !
ولی میدونین آخرش فهمیدم : افسردگی و فرار و پناهندگی ، زیر ذره بین پلیس های مخفی بودن ، ندیدن فرزندان ، از دست دادن تمام ثروت و .
و تهش با خودم گفتم خدا رو شکر که من دختر بابامم :))


این مدت واسه کار کردن، به هر دری که زدم بسته بوده :)) از کار تایپ و تایپیست غیرحضوری بگیر تا هرچی ! میدونی تو دلم خیلی ناراحت شدم . که خب، من بی عرضه ام یا . ؟ نمیدونم فقط اینو میدونم که گاهی درا همشون روت بسته میشن و تو در حالیکه چشمات پر از اشکه، لبخند میزنی و میگی نوبت ما هم میرسه :) 

و من این وقت شب موزیک بی کلام گل گلدون من رو پلی میکنم و باهاش میخونم . چشمامم خیسه :)

[ گل گلدون من، شکسته در باد 

تو بیا تا دلم نکرده فریاد ]


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بازماندگان غروب کتابخانه عمومی فردوسی هلیلان پرورش قرقاول Pheasant rearing